در مشرقين ز جاه تو کسب ضيا کند | | اي تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ |
الا طواف قبلهي پاکان کجا کنند | | درگاه توست قبلهي پاکان و جان من |
گر ديده را ز ديدن کعبه جدا کند | | تن را سجود کعبه فريضه است و نقص نيست |
بايد که جان به قرب سجود آشنا کند | | گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست |
جان هم سجود سهو برد هم قضا کند | | از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنون |
کو خوک را به مسجد اقصي رها کند | | تن چو رسد به خدمت کي زيبد از مسيح |
دل مهره يافت مار تمنا چرا کند | | گر جان به خدمت است تن ار نيست گو مباش |
آه به چين به است که سنبل چرا کند | | چون مشک چين تو داري ز آهوي چين مپرس |
چون مشک يافت سير گزيند خطا کند | | گرچه به سير مشک شناسند ليک مرد |
گردون براين دو تحفهي غيبي ثنا کند | | ديوان و جان دو تحفه فرستادهام به تو |
جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند | | ديوان من به سمع تو در دري دهد |
هم آسمان ز خاک درت توتيا کند | | اي آسمانت کرده زمين بوس و تا ابد |
صد سال آن جهانت شمار بقا کند | | بادت بقاي خضر که تا خضر از اين جهان |
که صفات مي پيوست کند | | ميسزد قبلهي خاقاني از آن |
که مي ار نيست طرب هست کند | | هست مي خواستن از ميران رسم |
يک دقيقه ز طرب شست کند | | تو ز مي بر درجات خط جام |
زان که مي رايت غم پست کند | | من هم از مير اجل خواهم مي |
يک دهم مست زبر دست کند | | به مي صاف عقيقين جامش |
سخنش مي که مرا مست کند | | اوست صافي و لبش جام عقيق |
بحر باشد که امتحان ارزد | | مرد بايد که چون هنر ورزد |
گاه ازو هر سگي دمي بخورد | | گاه ازو هر خسي دري ببرد |
نز زبان سگي پليد شود | | نش از آن در کمي پديد شود |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}